سلام
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
سکوت
دوقلوهای افسانه ای
به دار کشیده مرا
آموزش زبان
سلام
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سلام و آدرس ebrahim4248.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 32
بازدید ماه : 255
بازدید کل : 41632
تعداد مطالب : 47
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


نويسندگان
ابراهیم

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 29 / 10 / 1390برچسب:, :: 3:46 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

 

فصل آرزوهایمان که گذشت ، فصل درد و آه ، فصل سرد مرگ خاطره هاست !!

کوچ پرستوهای مهاجر ، کوچ اندیشه ها ، برکه ای عشق خاموش ، سجاده ها بی مهر ، قامت خشک یه برگ سبز ، جدار ریشه های افکارم ترکیده ؛ خالی اسم توست !!

سرباز استقامت قلبم ، بید استوار دلم تویی ، بیا و پاسدار لحضه های غربتم باش . بیا که مرداب گونه هایم دلتنگ قایق عشق توست ... مبادا گمان کنی که بی تو بر من سهل است ، نه !مبادا بوی شهر برداری و مرغزار کودکی هایت را فراموش کنی و همنشین کرکسان شی ؟!!نکند بری و بر جاده های سنگی غرب ، نعل بپو شانندت !! که ما آشیان خویش بنا نهاده ایم .

پس کجایی و چرا نمی آیی ؟ چرا چادر شب پوشیدی ؟! هنوز که وقت خوابمان نیست !! نکند فرش دلم را آتش آش محبت خود کردی و سیب دلم را به دست کودکی هایت سپردی ؟!! نه ! هرگز بر این حرف نخواهم نشست، خواهم ماند و خواهم رست ، نارنج امید را . بگو کی خواهی برگشت ؟!

نکند که غروبت ، بوی نارنجم ندهد ، نکند که های و هوی نگاهایم به قلبت نرسند!! تو اگر رفتی وصال را تا همیشه خواهم شکست و موی سپیدم را حجله قبر عشق تو خواهم کرد !

میدانستم شب بوهایم غنچه تو را هرگز نخواهند رست ، میدانستم که پائیز فصل نارنج نیست ، میدانستم که خواهی رفت ! پس میدانم که خواهم مرد و بر سنگ قبرم خواهی نوشت ای عشق بر گل نشسته ، خفته ای در خاک محبت ،! تا کی در زندان من خواهی سوخت !!

1:00

1386/05/07

موسوی

 

 
چهار شنبه 26 / 10 / 1390برچسب:, :: 1:32 قبل از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

  - هیوا حقیقی,دختر مهربون,بهار بهاری,شادی ایرانی سبز,سارا احمدی,نفیسه ,2

 
سه شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, :: 11:27 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

 

میدانستم صاحب اقتدار خلقتمان مجسمه وجودمان را به کوره هستی لعاب زندگی کردن نداده.پس تا آب در کوزه دلمان هنوز گرم است ،بگذار تا سقف این دخمه  را بارانی زده باشیم شاید رحمت همین باشد.

------------------------------------------

 

آنگاه که میدانستم صاحب اقتدار خلقتمان مجسمه وجودمان را به کوره هستی لعاب زندگی کردن نداده و معصومانه در تفتیش ذهنمان به گنجایش خلقت می اندیشیدم، صلیب سکوت بر نیام این کلام تا همیشهء عشق به اندیشهء دل بستیم .
و قاب زندگی را ، آویز دخمه ابدیت در اعتقاد خویش بر این حرف همیشه سخت ،بنا نهادیم .که زندگی بار منت باریست بر خرجین دوشمان که سنگینی مصائب همیشه زیستن در تلالو زمان و سیر انسانیت به مسیر فقر هوش ، یاداور کجاوه عقل خردمندان ترسای زمان ، زانو به ستوه عادتم را خم نیاز به تو کرده !! تا باشد مرا به عبادت وام بداری و کردگان نیکو درو کنیم . اما چگونه ؟!
نیلی آسمان صاف ، کران دریای همیشه خاموش ، دستان استقامت ما سیر سلوک راه معبود از همیشه ، ابتداء کار ما بوده و سر دفتر زندگی ورق به پشت زمانه ، امتحان اینده را باید بیست بگیریم. پدیدار خلقتت نبودیم و گرفتار هست و نیستهای وجودمان گشتیم !!!
خداوندا : هم راه به توبه خویش بستیم هم ذهن به بن بست گلایه ها ، مانده در کوچهء فکر دنیای مه آلودهء خبر ، ذهن را گنجایش هیچ حرفی نیست . دست در هنجره کردیم گر کفری گفتیم چه کنیم ؟
گمراه وجودیم ،مست زمانه دست در استین دلمان گر سخنی به عقل راندیم گلایه نبود !! پاهایم مداومت راه را پایدار تر از بیش میبینند ..!!
زندگی شبی خاموش است ای دوست ، حرفی درشتر برا درو !! لهاف نیاز  را مهتاب به شکرانه خواهد انداخت انداخت . تا ببینیم نسیم بوی چه بدمد همان را خواهیم بلعید ؟!!!
87/03/08
موسوی

 

 
سه شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, :: 11:25 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

 

در آینه آفتاب زندگانیم، رنگ هیچ پرنده ای را برای پرواز به استقلال ندیدم و از زندگی جز سایه های وجودم به هیچ صداقتی ایمان نیافتم و سایه ای را به واقعیت خویش ندیدم جز سایه ای مرگ ، که تا آخرین دم غروب ؛ آفتاب این حقیقت را به قعر آخرین عمق نگاهم، چال می کرد و برای همیشه صداقت وجودم را رنگ خیال داد .!!!
پس بگذار تا به وجود پوچم خیال مرگ بخشم و طلسم کفرت را برای همیشه بشکنم . 
منی که وجودم هیچگا وجود نداشت !!
 
 
 
 
سه شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, :: 11:23 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

 

زنگار الفاظ محبت تو ،برای همیشه ته چین بشقاب صداقت من شد ، آنگاه که طلسم کفر را درتاریکترین ثانیه های پنهان شب به مجرد او شکستیم و خلقتی نو آفریدگار شدیم ،تا کدخدای دهمان را عصای عقل خویش داده باشیم.اما بی آنکه بدانیم ، برای خلقتمان طلوعی باشیم ! همیشه در غروب آن حس شوم؛ آشیان ابدیت ساختیم.

خداوندا : کفر ما را کمیل استجابتت بخش و ضیافت ما را به شراب توبه پذیرا باش !! 
1378/03/07
موسوی
 
سه شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, :: 11:22 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

 


خداوندا – خاطرات رنگ پریده بیگانگان ، دوستان غریب من اینجا نقش عبور بسته است.تو چه گمان میبری بر آنها چه گذشت ؟!

همه سر بر آستین تحمل ،غرق در اندیشه نامفهومی زیرکانه می گریند!!

هجوم صدای بچه ها ، سکوت مرا بیشتر به رخ این آشیان ناخواسته می کشاند ، عکسی پر از هزار سکوت درد شده ام ، نه حرف محبتی هست و نه کلام رفاقتی .

آهسته چشم بر هم می کوبم و غرور رنده میکنم تا میهن خویش کنیم آباد و تاولهای پایم به خاطر چکمه های استقامتم هست.!

خداوندا – قسمتم را زودتر چنگ بزن که استخوان قلبم شکست .آئینه نگارستان اندیشه، بگو زمستان محال آرزوهایت کجاست تا بگویم سورتمه ران عشق از آنجا نراند ! که هزار گورستان نیاز، همه آرزویم دیدار اوست.!

(موسوی ) تهران- پادگان01 --- 1386/8

 
سه شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, :: 11:18 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

 

گرچه پایان راه پیدا نیست ، اما میدانم مقصدم، ویرانه ایست که در آن هیچ علاقه ای برای زیستن نیست ؛کاش پرواز را می آموختم ! کاش پرواز را از تو می خوندم  !!نمیدانستم همیشگی نیستی ،نمیدانسم برای بودنت باید دعا کنم ؟

گرچه پایان راه پیدا نیست!! اما : میدانم استجابت این حرف را ،  خدا هم عاجز است . .

پس :کسی به آشتی ما نیاید .می خواهم همیشگی این کفر را با التماس اشکهایم از خدا  توبه کنم .!!

گرچه پایان راه پیدا نیست. !!اما خواهم رفت ، این بار و با التماس بیگانه ها خواهم ساخت . 
گرچه پایان این راه هم پیدا نیست !!
اما ..
(موسوی )

 
سه شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, :: 11:15 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

 کاش نگاهم را میفهمیدی !

 

 آ نگاه که زیر باران غرورت تن به ذلت ،هر حرفی میزدم !! تا شاید ، تا شاید کمی به عقب بنگری و بدانی که چگونه این مرد به التماس نگاهایت عادت کرده است !!

کاش میدیدی و می فهمیدی این استغاثه دستان حاجتم از چیست ؟ و چگونه  ثانیه های تمام عمرم را به اعتکاف در محضر خدا گریستم تا شاید برگردی و به این عادت  ، طلسم همیشگی دهی !!!روزه سکوت را بشکن !  این مرگ واقعی است  ؟ نگذار مرا به جرم اعتیادم به تو در این عالم دیوانه بخوانند !!من به تمنای تو اینجایم ! آری این حقیقت است .می خواهم همیشگی دنیا  را در حصار وجو د تو محبوس باشم ؟؟!!پرنده این حس مردنی نیست !!بگذار تا زندانی همیشگی ات باشم .بگذار، تا عادت ذهنت شوم و به تدام  این حرف،  قسم انجیل را برایت بنویسم !!

خداوندا :

خداوندا تمام هستیم را به نگاه غریبه ای دوخته ام که مرا نمی خواهد و از نهان من اگاه

 نیست .بگو فرشته هایت برایم دعا کنند ، بیشتر از هر وقتی محتاج استجابت این دعاهستم !!!!

4

 
سه شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, :: 10:37 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

 شب را تا سپیده صبح به (خیال) و چشمانم را به خاطر شبهای تار روئیاها ، زنده به التماس دعا نشستم.جز بیداری شب و ملامت روز عاید اسغاثه دستان حاجتم، ثانیه هایی بود که تقدیر زیرکانه می دزدید بی انکه بدانم هنوز در التماس بچه گیهایم به دنبال کدام آرزوی خویش میگشتم ،خواب زمانه مرا به اندوه خود کشانده است.منی که هنوز پا به ظهور خویش، باید سلام را تمام میکردم.چگونه به رشد نسترن بذر امید میدادم!

 افسوس خاک آستینم بود و چشمانم به غبار خاکستر آلوده!!!

تلاش بیهوده بود، کسی به ما دل نمی بست !!!!!!

 

1

 
سه شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, :: 10:37 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم
صدایم کن 
تو ای تنها نگاه پر امید
تو بخوان
ای تنها صدای آشنا
بر لحضه های آمده و نیامده 
در انتظار نیمه شبهای هیچ ....
با من حرفی بزن
تو ای خوب ترین احساس یک مرد 
دلم گرفته است و سنگین بر آن سکوتش در فریادی پر از احساس عشق
با من حرفی بزن
دیده ها در سوز یک امید عبث
چشم به راه باران
اشک لغزنده
رسیده و نرسیده
بر گونه ها جاریست .
دلم گرفته است 
با من حرفی بزن !!!!!!!!
 
1382/10/13
(موسوی)
 
 
سه شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, :: 10:37 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

عقیق آسمان تماتم کالبدم را در بر خویش گرم نگاشته و باد کاجهای بار دار را حلحله شادی 

می افکند و به شعله های خاک سواری میدهد و کبوتران میان کاجها به ماه عسل میروند.
- و من این ، خود بودم.!
کلاغ ایستاده بر ارتفاع خویش به آن سمت دور دست می نگرد ، گویی که دارد کسی را می پاید. آدمیان نیز به قامت ، ایستاده مراوده میکنند . اینجا گویی خفقان بوده است !
در آن طرفهای دور دست راستم ، میان انبوه شاخه های شهامت ، دسته ی کبوتران به رقص 
شادی میپراکنند و باد چنان شعله های خاک را به میهمانی روبان سبز می برد که دسته زاغ،  ناخوشایند صدا میزدند : خفقان خفقان 
و این آخرین تنازع بقاع آنها بود.
- و من خود ، این بودم !!
(موسوی )
پادگان 01 تهران- 1386/08/20
 
سه شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, :: 10:37 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

شب بود و سکوت و 

دستان آلوده به تکرار حرفهای التماس و 
نگاه پر از بغض منو 
تنهایی خدایی که ،
همیشه کنارم فقط ایستاده است !!!
حتی تمام نگفته هایم را گفتم 
اما 
اما رفت و میان ثانیه ها و ساعتها ، از چشمم گم شد.
سراسیمه واژه ها را برای جستجوی او دوباره گشتم اما
دیگر هیچ پاسخی نبود 
رفت . تا دلیل تنهائیم و همدم همیشگی سکوتم باشد!!!
(موسوی)
 
 


ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, :: 10:37 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

آری سکوت اینجا هم بد نیست !

و اگر کسی باشد ! ..
دلتنگیهایش هم قشنگ ! همه جا پاییز است و دل غم انگیزت رو به سوی آفتاب حقیقت ، خزان برگهای 
اسقامت درختان بلوغ را میبیند و تازه میفهمی که چه سنگین است ، این تنهایی ؟
رانش افکار مجال اندیشه برایت نمیگذارد. آن هم در جاده  باریکی که پره از برگ ریزه های هزاران فریاد 
درد بی صداست که ما آدمها بی میل پا بر احساسشان گماشته و راه میرویم !!
پاهایمان به سنگ و اره ها به دهان ، در انتظار غرش کدامین حرفمان هستیم، کسی نمیداند ؟
اما ...
اما کاش سرمای محیط مرا به سراشیبی ذهن نمیرسانید و مگسها عقلم نمی پراندند تا ، تا بگویم :
کاش بودی در کنارم تا تنها نبودم - تا بر سر نیمکت چولبی - لاله - میان شاخه های تنهایی عشق 
بازی میکردیم.
تا زاغ سیاه این حوالی به ما حسودی میکرد.
1386/08/18
تهران پارک لاله 4:40
 
سه شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, :: 10:37 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

قوائد بازی

کسی اینجا نیست ، اما آرامشم را از چه گم کرد ه ام !خواب هم نیستم .بی خودی تمام صفحات را ورق میزنم.هیچ نشانی از او نیست .به گذشته ها مینگرم!نکند حرفی را نخوانده باشم!هنوز جای انگشتش را حس میکنم.دوباره  و دوباره را میگردم؛زودتر را ، ورق میزنم ودهانم را با انگشت پر میکنم ،جواب تماتم سوالاتم نیست  !!

باز میگردم از ابتدا  را ، اما همان کوچه بن بست همیشگی !!!! فنجان قهوه لازم است .

هیچ تلاشی بیهوده نیست! برای آغاز طلوع دوباره می خواهم.تمام راه ها را می بندم و به کوچه های بن بست خیره می شوم ! شهر را پر از حصار میکنم ،این بار تنها نیستم !!بی تجربه پرواز نمیکنم و لباسهایم پره از سنگ ! چشمانم را کور میکنم  ، تا همیشه  قایم باشک را بازی کنم !!!به دیوار هیچ کوچه ای نمی چسبم ؛ بت یکتا را میپرستم!و به خدایم پشت خواهم کرد.!هر شقایقی را می کشم و هر قاصدک را اعدام میکنم،تا پرستو او را نبیند.! و تا ابد اینجا خواهم ماند و به کلاغها آب میدهم. !! اما برای کویر، هیچ دعایی نمی کنم واجازه نخواهم داد هیچ جغدی دعای باران را  بخواند!! میخواهم اینجا بمیرم و آخرین وصیت را بکنم : آن روز همه آنجا بودند و منم جزو لیستشان، اماکسی با من بازی نمیکرد. آنها در باغ همسایه و من اینجا گریه میکردم !هیچکس نقاشیهایم را نخواست و به دستان کوچکم محبت نکرد. فقط برای خودم قصه می گفتم! آن روز تمام (من) را پاره کرده اند و هیچ وقت نفهمیدم قوائد بازی چه بوده است.

 

12:19  90/05/29  موسوی

 
سه شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, :: 10:37 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

شب عصیان زده

 

غروب در امتدادنهایت بود ، ایستاده بر قامت خویش آغاز را شروع کردم . . تمام کوچه های شهر خالیست!نگاهم را به هر سو میکنم هیچکس نیست.برگهای خزان سنگ فرشها را پر کرده اند !تنها صدای مرا سکوت میشنود.زخمی عمیق بر پهلویم هست!کوچه معشوقه را گم کرد ه ام.درها راهمه بستند !و در انتهای آخرین آسفالت پایم میلغزد و استخوانهایم شکست !میان سنگ فرش خیابان می خوابم و از تمام تنم اشک میریزد !تنها کلاغ شهر به ملاقاتم آمد!و تمام اشکهایم را می خورد !!!

بوی خون می آید! ... و از همه جا پرنده های سیاه !باد گرمی می وزد و برگها بالا میروند،ماه آسمان کاملتر از هرشب است.سایه صلیب سیاه پیکرم را میگیرد .شب عصیان زد ه ای هست!!اینجا؛ گورستان آرزوهایم بود ! همه جا پوسیده و من دوباره از خواب افتادم ،بی تو اینجا آخر راهم هست ! من میجنگم و مرگ چاره می جوید ! مرگ ناله میکند و من می گریزم !راه تاریکیست ؛ دخمه ای برایم کندن ؛ذهن خاموشم  باز مرد!

ماه سریع رفت هیچ سایه ای نبود ،صدای عجیبی آمد و طلوع فردا مردم شهر بیدار شدندمرا جلوی خانه او دیدند، من مرده بودم.(بی تو ..

آدمها همه خنیدند !شب عصیان زده ای بود.


11:29  29/05/90  موسوی 

 
سه شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, :: 10:37 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

 

ای ، من تمام اشکهایم به فدایت ،

نگاهت چه معصومانه است ؟!.

پره از بغضی !!

سکوت فریادت را میشنوم .

در حسرت دیدار که می سوزی .؟

دنیا پره از جدال ثانیه هاست !!

مگذا ر آفت دنیا ، تو را به خواب کویر ببرد!!!

حصار دردت را بشکن ، این همه صبر را از کجا خریده ای ؟!

استغاثه دستان التماست کو ؟ 

مگر به خدا ایمان نداری !!

به صداقت انجیل قسم حدیث درد توقصه نیست .کفر است .

خدای ایوب  کجا خوابیده ای؟!

ای  تمام (کارون) اشکهای من 

به فدای غصه ات !

حنجره ات را پاره کن 

نگذار سنگینی هجوم زمانه 

دلت را سیاه کند !

بگذار تا ابرهای احساست 

کویر تنم را خونین کند .

من ، تشنه ای تو ام.

ای تمام  غرورم به پای احساس یک تار مویت 

مرا میفهمی ؟ 

که چگونه غرق در خلقت خویش 

هر روز را از بی تو بودن میمیرم !!

وقت تنگ است.

کاش زمانه توقف میکرد 

تا ان لحضه که میگفتی من کیستم 

تا ان لحضه که از دامن شهوت افتادی 

هم از تو  و هم از خدای خلقتت 

رگ انصاف می بریدم !!

تو پروانه ای به گناه عشق آلوده ای هستی که 

که دامان طبیعت پروردست .!!

ای  خنجر به تمام قلبم زده ، تمنای این خون را چگونه دعوت به حظورت کنم ؟

بگذار تاریکی شبها را به بوسه هایم عادت صدساله دهم 

بگذار شهر نگاهم را به پا بوس وجودت ، قربانی کنم 

ای هزار ابراهیم را فدای بت خانه ات کنم 

کعبه بی حظور تو هیچ است 

بگذار تا دستانم را  به نوازش موهایت عادت دهم !!

ای که  تمام گیسوانت را بادشعله میکشد

 بگذار تا ارامش خاطره های تلخت باشم 

اسماعیل کیست ؟؟ روح را قربانیت میکنم !!

ای تمام بال فرشته ها فرش قدمهایت 

ای مریمم ، کجایی که مسیحای وجودت گشته ام 

حتی بدون عیسی ، تو قدیسه ای 

حتی بدون عیسی ، تو قدیسه ای .

سلام 

ای که مفهوم نگاهم را نفهمیدی ،

 اعتکاف کلامم را بشکن !!

مگذار در طلسم همیشگی این حرف بمانم 

بگذار تا برگ سرنوشت را پاره کنیم 

و برای این کفر نماز حاجت بخوانیم .

دنیا همیشگی نیست !!

بگذار تا خالق این تنهایی ، خودمان باشیم

راه بی پایان ... این هستی ازاغاز هم اشتباه بوده !!

راه بی پایان ... این هستی ازآغاز هم اشتباه بوده!!

  

موسوی – 7:51  29/05/1390

 
سه شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, :: 10:37 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

برای همه آنچه نبوده آمین !!

 

نگو خداحافظ شب بی تو  سخت است . بگذار تا  با سپیده صبح چشمان بیقرارم را از اعتکاف اشک پاک کنم و به شوقت آمدنت حسادت آئینه ها رابشکنم و شهر را به ضیافت چشمانت نور باران کنم . 

نگو خدا حافظ ، جاده چشم انتظاربهار است به امید پرستوها وعده وصال داده ام ، نگذار تا قربانی دست سرنوشت باشم.نگذار تا التماس اشکهایم را به پابوس کویر دعوت کنم .اینجا  برزخ نیست مرا عادت به عذاب خویشتن مده.

نگو خدا حافظ ،هزار کبوتر را به دعوت می نزر خداکردم .این کاروان را  مقصد تویی طواف کعبه هیچ است بی تو، بگذار تا حاجی حظورت باشم ای تمام حاجتم. می خواهم برایت دعای فرجبخوانم .!!    اماگویی استجابت این دعا حتی برای خدا سخت است . پس چگونه به باغچه وعده حظورت را دهم.جایی که  حتی ابر نباشد ، دعا برای باران  سخت است !!

این سرنوشت با خط قران است. حالاکه آفتاب شهرآرزوهایم رفت. بگذار تا مهتاب،  برای شبهایدلتنگیم قصه بخواند. بگذار تا حریر صاف آسمان مرهمی بر زخم تازه ام باشد و در  التیام بی کسیهایم ، شب از دست دادنت را پرستار ه کند ! میدانم که ماه می گیرد !

میدانم که این دخمه برایم تنگ است ! میدانم!!......

 مقصدتویی ای آخرین هر انتها. انگشترم را به تو می بخشم، مرا به عقد خویش دعوت کن !!این هفتمین باریست که آتش را می چرخم .!!  برایهمه آنچه نبوده آمین !

 

موسوی - 6:00 بامداد 18/05/139

 
سه شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, :: 10:0 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

 کاش نگاهم را میفهمیدی !

 

 آ نگاه که زیر باران غرورت تن به ذلت ،هر حرفی میزدم !! تا شاید ، تا شاید کمی به عقب بنگری و بدانی که چگونه این مرد به التماس نگاهایت عادت کرده است !!

کاش میدیدی و می فهمیدی این استغاثه دستان حاجتم از چیست ؟

 و چگونه  ثانیه های تمام عمرم را به اعتکاف در محضر خدا گریستم تا شاید برگردی و به این عادت  ، طلسم همیشگی دهی !!!

روزه سکوت را بشکن !  این مرگ واقعی است  ؟ نگذار مرا به جرم اعتیادم به تو در این عالم دیوانه بخوانند !!

من به تمنای تو اینجایم ! آری این حقیقت است .می خواهم همیشگی دنیا  را در حصار وجو د تو محبوس باشم ؟؟!!

پرنده این حس مردنی نیست !!

بگذار تا زندانی همیشگی ات باشم  .

بگذار، تا عادت ذهنت شوم و به تدام  این حرف،  قسم انجیل را برایت بنویسم !!

خداوندا :

خداوندا تمام هستیم را به نگاه غریبه ای دوخته ام که مرا نمی خواهد و از نهان من اگاه

 نیست .بگو فرشته هایت برایم دعا کنند ، بیشتر از هر وقتی محتاج استجابت این دعاهستم !!!!


ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.