سلام
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
سکوت
دوقلوهای افسانه ای
به دار کشیده مرا
آموزش زبان
سلام
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سلام و آدرس ebrahim4248.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 31
بازدید ماه : 254
بازدید کل : 41631
تعداد مطالب : 47
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


نويسندگان
ابراهیم

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 9 / 3 / 1391برچسب:, :: 1:26 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

 بخوان از شب سرد ،از شب و قصه های درد. از لحضه های تنهایی و از شبای پر ستاره آسمان غرورت  که هیچگاه به خاطر من به پای خورشید نشکست.!

بگو از لحضه های انتظار و فراق ؛ از لحضه های سخت بی من بودنت میان واژه هایی از ازدحام آدمیان .

بگو که چگونه حس بی من بودنت را به رخ زمانه می کشیدی و حسادت ستاره ها را به خود مشغول می کردی.

 بگو که چگونه به گلدان دلت وعده باران مرا دادای و چگونه زنگار غذاب دیروز را هر روز با عشق من از صورتت میشستی.

بگو تا منم از تو بنویسم که به شوقت چه حسی دارم و به نامت چه آغازی را برای روز مینویسم و چگونه  در نبودت، مشق شب را به ستاره ها می آموزم.

بگو تا احساس تنهایی نکنم وحضورت را مداوم بخواهم ، بیشتر از مداومت زمان و هر آنچه که بخواهد برای ما معنای ثابت بودن باشد.

ببین که چگونه ساعت خیال من هنوز به یادت هست ؟

 دلتنگی حصار ندیدنت مرا کشت، ای تمام عمر را به انتظار نگاه دوباره ات ، بیا و شادی چشمان ترم باش.درد دوری ات مرا سوخت...

درد دوری ات مرا...........

 
شنبه 9 / 3 / 1391برچسب:, :: 1:10 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

  

دلم چیزی را نمیخواهد جز فریاد باد .

 دلم کسی را نمیخواهد جآ اغوش خاک

و خوابی آرام را در جاده ای که پر از  لطافت صبح  باشد.

تا اینجور حس تنهاییم را خدا ببیند و کسی را به میهمانی خویشتنم ،  دعوت به مراوده با کلماتی کند که همیشهء با آن غریبه بوده ام .

شاید اینجور حس انتقام دنیای بیرون، از خاطر ذهنم برود و بتوانم حس طمع خویش را به هر آنچه که میخواستم برسانم .....

چاه آرزوهایم خشک و شرایط برایم سخت هست و همه چیز عجیب میگذرد . شاید دنیا جور دیگر باید باشد که اکتشاف آن مزه همیشگی اش را نمیدهد ......

طعم قهوه تلخ نیست و هر آنچه باید باشد .. آن همیشگی خودش نیست !! و عجیب تر آن است برایم که انسانها ( آن آدم همیشگی خودشان نیستند !! )

عادت به زیبایی سخت است . اما عادت به بودنش سخت تر و در جایی که هیچ چیز آن هیچگاه زیبا نبوده ، مهم این است که تصور زشتی آن از کجا امده است ؟

نگاه به ستاره هایی که انسان را حقیر می کنند و اتفاقاتی که همیشه تو را تعقیب میکند ، انتظار معجزه سخت میشود. اما حس بودنش را همیشه  درتصویر خیالت ، با خود داری. و بد تر آنکه این خواب را همیشه ببینی ، طلوع صبح را وقتی بیدار میشوی که بجز خودت هیچ کس نیست و  نمی توانی این را درک کنی که در آن روز چه خواهد گذشت .!؟

بگذریم شب بی قهوه قشنگ نیست ؟!!

آن هم اگر تنها باشی و دو تا لیوان پر !!!!

12:15 شب

 
شنبه 9 / 3 / 1391برچسب:, :: 12:39 قبل از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

 

نمیدانم 

نمیدانم - برای سادگی سلام ها و مهربانی باد گریه کنم

یا

برای زخم دستها و سیاهی خاک !

نمیدانم - به درد برهنگی کویر و سیری شغالها بیاندیشم 

یا 

خمیدگی مادر بزرگ و چشمان پیر !!

نمیدانم - به پرواز کلاغها و لاک تخمهای بهار ندیده بنگرم

یا 

به استقامت آزادی و شکست جهاد !!!

نمیدانم - به بغض ابرهای نشکسته و حسرت شیشه های باران ندیده بنگر 

یا

افسانه ضریح و چشم بندهای خدا را باور کنم !!!

نمیدانم - زبان به صلیب جزا آویز کنم 

یا گوشم را به سیلی شصت عادت دهم !

نمیدام - دلتنگ جوانه های باغ باشم یا اعتکاف دانه دل !

نمیدانم - ایستاده مردن بهتر است یا مرگ به مسمومیت سکوت !!!!!!!!!!

نمیدانم

نمیدانم 

 
سه شنبه 30 / 11 / 1390برچسب:, :: 10:5 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

  در میان موج سعادت دیگران میخوابیدم و حرفهای خوشبختی شان زمزمه گوشم بود.

تاریکی شب و سکوت چشمان بیدار من ، آرامش شب برای آنها خواب روئیای فردا بود و برای من زجر دقایق عمر!

تختی پر از آرامش فکر ، احساس خوابشان بود و  من چشم در ائینه شب به دنبال سرپناه فردا!!

سوز اشک بود و ستاره و بغض گلویی که میان صدای سوت جیر جیرکها گم میشد. نه خودم بودم و نه خدایی. سنگینی جسمم را حس میکردم!!

گوشهایم در افسوس ندایی بود که خدا هیچگاه صدایش نکرد! این من بودم و طلوع صبح و تکرار گذشته ای برای هر روز آِینده.....

1390/11/27- یاسوج

 
یک شنبه 21 / 11 / 1390برچسب:, :: 1:54 قبل از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

 از تکرار سالهای سه فصل و عادت به تماشای گلخانه همسایه

از سجاده مادر بزرگ و صدای تسبیح شبانه ،

از وعده های نروئیده و ابرهای پژمرده !

از سنگهای پوسیده و حرفهای به هم نچسبیده

از تکرار گذشته و دغدغه امروز

از امید به آینده و حرفهای پوچ

از خودم  

از خودت

از خیالی که همیشه خدایی هست : خسته ام

خسته . 

دلخوش به اعدام لحضه های زندگی و ویرانی حرفهای دلبستگی ات باشم یا به سکوت ثانیه های بخت و آزادی کبوتر شانس !!!

همیشهءی وجودم را آفت آرزوهائیست که استجابت آنرا هم تو عاجزی ، پس چگونه به استقامت چشمانم طلوع صبح را وعده حظور خیال کسی دهم که تمام عمر را بیهوده سجده کرده ام ؟!

راستی تو که نبودی من هم میان تنهایی خویش خدایی شده ام. حس و حالت را می فهمم که چه انتظار بیهوده ای داشتم !! سلام

                                                                

13:10    1390/11/18 یاسوج

 
جمعه 9 / 11 / 1390برچسب:, :: 7:36 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

 

بارش الماسهای نگاهت ، در تهاجم حظور من به وضوح خورشید می درخشید ؛ در آن عصری که میان من و دلتنگیدیدارت، فقط یه بوسه کم داشت !

کجایی که در این شن زار تنهایی تمام من را ، غبار دوری ات پوشانده !

وعده وصالت را به کدام جاده سپرده ی ، ای تمام ارزوهای آینده،

بگو بستر خیالت خواب کدام روئیا را می بیند تا مترسک مزرعه امیدت باشم !!

بگو .... 

 
شنبه 5 / 11 / 1390برچسب:, :: 4:36 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

 

من چشمک سهیلم را به هفت ستاره پروین هم نمیدهم !

منتظر آخرین نامه من باش آن لحضه که مرگ مرا در تابوت ندامت از اسم تو بر دستان اشک الود مادرم حمل میکنند.

مهتاب ، کرامت  اشک مرا به جلای ساده گی ام چنگ میزند و شب چادر لالای اش را آهسته می کوبد. حق حق گریه های مرا دستمال کاغذی مچاله دستانم می فهمند آنگاه که دانستم، تو مرا عروسک عاطفه های اضافی ات میدانی نه هم دم لحضه های شادمانیت( بی وفا ) میخواهم فریاد شرارت بار آتشکده نای ام را بر تن سفید آسمان افکارم ببارم تا آلوده ی ابرهای سیاه دروغت نگردند. تا سراچه اشک را بر حوضچه لبانم جاری کنم .

آیا کسی هست مرا دوست بدار ؟! آری ، مفرگاه گناهان توبه تقدیر است !

تو پنج سال آستین سکوت بر گرفتی تا ، طغیان فریادهای محبتم را بیت القسای نماز تو شکست. من گرفتار عذابی ام که درآن علاقه ناشسته ترین پندی است که می تابد. این بار بر پشت بام آینده ایستاده تو را میبینم !!

جسم بی جان قلم ، دست مایه بی تابیم را در غروب ابدیت بر لاشه علاقه های دروغینت میچرخاند ، تو اما هیچ حسی نمانده عروسکت را به حیاط پشتی خانه مادر بزرگ انداختی !  بی وفا من طنز سینمای سکوتت بودم که در آن تخم علاقه می تسنیدی  تا کف پوش مرا پر کردی !

حرمت علاقه ام به تو در یک کلام هیچ است .. و اگر باشی بوی گلدان اطلسی ، پنجره را خواهد شکست تا هوای این بهار  لطیف فضای اتاق را مشامگاه نوازش گرداند. 

 
شنبه 29 / 10 / 1390برچسب:, :: 3:46 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

 

فصل آرزوهایمان که گذشت ، فصل درد و آه ، فصل سرد مرگ خاطره هاست !!

کوچ پرستوهای مهاجر ، کوچ اندیشه ها ، برکه ای عشق خاموش ، سجاده ها بی مهر ، قامت خشک یه برگ سبز ، جدار ریشه های افکارم ترکیده ؛ خالی اسم توست !!

سرباز استقامت قلبم ، بید استوار دلم تویی ، بیا و پاسدار لحضه های غربتم باش . بیا که مرداب گونه هایم دلتنگ قایق عشق توست ... مبادا گمان کنی که بی تو بر من سهل است ، نه !مبادا بوی شهر برداری و مرغزار کودکی هایت را فراموش کنی و همنشین کرکسان شی ؟!!نکند بری و بر جاده های سنگی غرب ، نعل بپو شانندت !! که ما آشیان خویش بنا نهاده ایم .

پس کجایی و چرا نمی آیی ؟ چرا چادر شب پوشیدی ؟! هنوز که وقت خوابمان نیست !! نکند فرش دلم را آتش آش محبت خود کردی و سیب دلم را به دست کودکی هایت سپردی ؟!! نه ! هرگز بر این حرف نخواهم نشست، خواهم ماند و خواهم رست ، نارنج امید را . بگو کی خواهی برگشت ؟!

نکند که غروبت ، بوی نارنجم ندهد ، نکند که های و هوی نگاهایم به قلبت نرسند!! تو اگر رفتی وصال را تا همیشه خواهم شکست و موی سپیدم را حجله قبر عشق تو خواهم کرد !

میدانستم شب بوهایم غنچه تو را هرگز نخواهند رست ، میدانستم که پائیز فصل نارنج نیست ، میدانستم که خواهی رفت ! پس میدانم که خواهم مرد و بر سنگ قبرم خواهی نوشت ای عشق بر گل نشسته ، خفته ای در خاک محبت ،! تا کی در زندان من خواهی سوخت !!

1:00

1386/05/07

موسوی

 

 
چهار شنبه 26 / 10 / 1390برچسب:, :: 1:32 قبل از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

  - هیوا حقیقی,دختر مهربون,بهار بهاری,شادی ایرانی سبز,سارا احمدی,نفیسه ,2

 
سه شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, :: 11:27 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

 

میدانستم صاحب اقتدار خلقتمان مجسمه وجودمان را به کوره هستی لعاب زندگی کردن نداده.پس تا آب در کوزه دلمان هنوز گرم است ،بگذار تا سقف این دخمه  را بارانی زده باشیم شاید رحمت همین باشد.

------------------------------------------

 

آنگاه که میدانستم صاحب اقتدار خلقتمان مجسمه وجودمان را به کوره هستی لعاب زندگی کردن نداده و معصومانه در تفتیش ذهنمان به گنجایش خلقت می اندیشیدم، صلیب سکوت بر نیام این کلام تا همیشهء عشق به اندیشهء دل بستیم .
و قاب زندگی را ، آویز دخمه ابدیت در اعتقاد خویش بر این حرف همیشه سخت ،بنا نهادیم .که زندگی بار منت باریست بر خرجین دوشمان که سنگینی مصائب همیشه زیستن در تلالو زمان و سیر انسانیت به مسیر فقر هوش ، یاداور کجاوه عقل خردمندان ترسای زمان ، زانو به ستوه عادتم را خم نیاز به تو کرده !! تا باشد مرا به عبادت وام بداری و کردگان نیکو درو کنیم . اما چگونه ؟!
نیلی آسمان صاف ، کران دریای همیشه خاموش ، دستان استقامت ما سیر سلوک راه معبود از همیشه ، ابتداء کار ما بوده و سر دفتر زندگی ورق به پشت زمانه ، امتحان اینده را باید بیست بگیریم. پدیدار خلقتت نبودیم و گرفتار هست و نیستهای وجودمان گشتیم !!!
خداوندا : هم راه به توبه خویش بستیم هم ذهن به بن بست گلایه ها ، مانده در کوچهء فکر دنیای مه آلودهء خبر ، ذهن را گنجایش هیچ حرفی نیست . دست در هنجره کردیم گر کفری گفتیم چه کنیم ؟
گمراه وجودیم ،مست زمانه دست در استین دلمان گر سخنی به عقل راندیم گلایه نبود !! پاهایم مداومت راه را پایدار تر از بیش میبینند ..!!
زندگی شبی خاموش است ای دوست ، حرفی درشتر برا درو !! لهاف نیاز  را مهتاب به شکرانه خواهد انداخت انداخت . تا ببینیم نسیم بوی چه بدمد همان را خواهیم بلعید ؟!!!
87/03/08
موسوی

 

 
سه شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, :: 11:25 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

 

در آینه آفتاب زندگانیم، رنگ هیچ پرنده ای را برای پرواز به استقلال ندیدم و از زندگی جز سایه های وجودم به هیچ صداقتی ایمان نیافتم و سایه ای را به واقعیت خویش ندیدم جز سایه ای مرگ ، که تا آخرین دم غروب ؛ آفتاب این حقیقت را به قعر آخرین عمق نگاهم، چال می کرد و برای همیشه صداقت وجودم را رنگ خیال داد .!!!
پس بگذار تا به وجود پوچم خیال مرگ بخشم و طلسم کفرت را برای همیشه بشکنم . 
منی که وجودم هیچگا وجود نداشت !!
 
 
 
 
سه شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, :: 11:23 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

 

زنگار الفاظ محبت تو ،برای همیشه ته چین بشقاب صداقت من شد ، آنگاه که طلسم کفر را درتاریکترین ثانیه های پنهان شب به مجرد او شکستیم و خلقتی نو آفریدگار شدیم ،تا کدخدای دهمان را عصای عقل خویش داده باشیم.اما بی آنکه بدانیم ، برای خلقتمان طلوعی باشیم ! همیشه در غروب آن حس شوم؛ آشیان ابدیت ساختیم.

خداوندا : کفر ما را کمیل استجابتت بخش و ضیافت ما را به شراب توبه پذیرا باش !! 
1378/03/07
موسوی
 
سه شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, :: 11:22 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

 


خداوندا – خاطرات رنگ پریده بیگانگان ، دوستان غریب من اینجا نقش عبور بسته است.تو چه گمان میبری بر آنها چه گذشت ؟!

همه سر بر آستین تحمل ،غرق در اندیشه نامفهومی زیرکانه می گریند!!

هجوم صدای بچه ها ، سکوت مرا بیشتر به رخ این آشیان ناخواسته می کشاند ، عکسی پر از هزار سکوت درد شده ام ، نه حرف محبتی هست و نه کلام رفاقتی .

آهسته چشم بر هم می کوبم و غرور رنده میکنم تا میهن خویش کنیم آباد و تاولهای پایم به خاطر چکمه های استقامتم هست.!

خداوندا – قسمتم را زودتر چنگ بزن که استخوان قلبم شکست .آئینه نگارستان اندیشه، بگو زمستان محال آرزوهایت کجاست تا بگویم سورتمه ران عشق از آنجا نراند ! که هزار گورستان نیاز، همه آرزویم دیدار اوست.!

(موسوی ) تهران- پادگان01 --- 1386/8

 
سه شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, :: 11:18 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

 

گرچه پایان راه پیدا نیست ، اما میدانم مقصدم، ویرانه ایست که در آن هیچ علاقه ای برای زیستن نیست ؛کاش پرواز را می آموختم ! کاش پرواز را از تو می خوندم  !!نمیدانستم همیشگی نیستی ،نمیدانسم برای بودنت باید دعا کنم ؟

گرچه پایان راه پیدا نیست!! اما : میدانم استجابت این حرف را ،  خدا هم عاجز است . .

پس :کسی به آشتی ما نیاید .می خواهم همیشگی این کفر را با التماس اشکهایم از خدا  توبه کنم .!!

گرچه پایان راه پیدا نیست. !!اما خواهم رفت ، این بار و با التماس بیگانه ها خواهم ساخت . 
گرچه پایان این راه هم پیدا نیست !!
اما ..
(موسوی )

 
سه شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, :: 11:15 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

 کاش نگاهم را میفهمیدی !

 

 آ نگاه که زیر باران غرورت تن به ذلت ،هر حرفی میزدم !! تا شاید ، تا شاید کمی به عقب بنگری و بدانی که چگونه این مرد به التماس نگاهایت عادت کرده است !!

کاش میدیدی و می فهمیدی این استغاثه دستان حاجتم از چیست ؟ و چگونه  ثانیه های تمام عمرم را به اعتکاف در محضر خدا گریستم تا شاید برگردی و به این عادت  ، طلسم همیشگی دهی !!!روزه سکوت را بشکن !  این مرگ واقعی است  ؟ نگذار مرا به جرم اعتیادم به تو در این عالم دیوانه بخوانند !!من به تمنای تو اینجایم ! آری این حقیقت است .می خواهم همیشگی دنیا  را در حصار وجو د تو محبوس باشم ؟؟!!پرنده این حس مردنی نیست !!بگذار تا زندانی همیشگی ات باشم .بگذار، تا عادت ذهنت شوم و به تدام  این حرف،  قسم انجیل را برایت بنویسم !!

خداوندا :

خداوندا تمام هستیم را به نگاه غریبه ای دوخته ام که مرا نمی خواهد و از نهان من اگاه

 نیست .بگو فرشته هایت برایم دعا کنند ، بیشتر از هر وقتی محتاج استجابت این دعاهستم !!!!

4

 
سه شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, :: 10:37 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

برای همه آنچه نبوده آمین !!

 

نگو خداحافظ شب بی تو  سخت است . بگذار تا  با سپیده صبح چشمان بیقرارم را از اعتکاف اشک پاک کنم و به شوقت آمدنت حسادت آئینه ها رابشکنم و شهر را به ضیافت چشمانت نور باران کنم . 

نگو خدا حافظ ، جاده چشم انتظاربهار است به امید پرستوها وعده وصال داده ام ، نگذار تا قربانی دست سرنوشت باشم.نگذار تا التماس اشکهایم را به پابوس کویر دعوت کنم .اینجا  برزخ نیست مرا عادت به عذاب خویشتن مده.

نگو خدا حافظ ،هزار کبوتر را به دعوت می نزر خداکردم .این کاروان را  مقصد تویی طواف کعبه هیچ است بی تو، بگذار تا حاجی حظورت باشم ای تمام حاجتم. می خواهم برایت دعای فرجبخوانم .!!    اماگویی استجابت این دعا حتی برای خدا سخت است . پس چگونه به باغچه وعده حظورت را دهم.جایی که  حتی ابر نباشد ، دعا برای باران  سخت است !!

این سرنوشت با خط قران است. حالاکه آفتاب شهرآرزوهایم رفت. بگذار تا مهتاب،  برای شبهایدلتنگیم قصه بخواند. بگذار تا حریر صاف آسمان مرهمی بر زخم تازه ام باشد و در  التیام بی کسیهایم ، شب از دست دادنت را پرستار ه کند ! میدانم که ماه می گیرد !

میدانم که این دخمه برایم تنگ است ! میدانم!!......

 مقصدتویی ای آخرین هر انتها. انگشترم را به تو می بخشم، مرا به عقد خویش دعوت کن !!این هفتمین باریست که آتش را می چرخم .!!  برایهمه آنچه نبوده آمین !

 

موسوی - 6:00 بامداد 18/05/139

 
سه شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, :: 10:37 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

 

ای ، من تمام اشکهایم به فدایت ،

نگاهت چه معصومانه است ؟!.

پره از بغضی !!

سکوت فریادت را میشنوم .

در حسرت دیدار که می سوزی .؟

دنیا پره از جدال ثانیه هاست !!

مگذا ر آفت دنیا ، تو را به خواب کویر ببرد!!!

حصار دردت را بشکن ، این همه صبر را از کجا خریده ای ؟!

استغاثه دستان التماست کو ؟ 

مگر به خدا ایمان نداری !!

به صداقت انجیل قسم حدیث درد توقصه نیست .کفر است .

خدای ایوب  کجا خوابیده ای؟!

ای  تمام (کارون) اشکهای من 

به فدای غصه ات !

حنجره ات را پاره کن 

نگذار سنگینی هجوم زمانه 

دلت را سیاه کند !

بگذار تا ابرهای احساست 

کویر تنم را خونین کند .

من ، تشنه ای تو ام.

ای تمام  غرورم به پای احساس یک تار مویت 

مرا میفهمی ؟ 

که چگونه غرق در خلقت خویش 

هر روز را از بی تو بودن میمیرم !!

وقت تنگ است.

کاش زمانه توقف میکرد 

تا ان لحضه که میگفتی من کیستم 

تا ان لحضه که از دامن شهوت افتادی 

هم از تو  و هم از خدای خلقتت 

رگ انصاف می بریدم !!

تو پروانه ای به گناه عشق آلوده ای هستی که 

که دامان طبیعت پروردست .!!

ای  خنجر به تمام قلبم زده ، تمنای این خون را چگونه دعوت به حظورت کنم ؟

بگذار تاریکی شبها را به بوسه هایم عادت صدساله دهم 

بگذار شهر نگاهم را به پا بوس وجودت ، قربانی کنم 

ای هزار ابراهیم را فدای بت خانه ات کنم 

کعبه بی حظور تو هیچ است 

بگذار تا دستانم را  به نوازش موهایت عادت دهم !!

ای که  تمام گیسوانت را بادشعله میکشد

 بگذار تا ارامش خاطره های تلخت باشم 

اسماعیل کیست ؟؟ روح را قربانیت میکنم !!

ای تمام بال فرشته ها فرش قدمهایت 

ای مریمم ، کجایی که مسیحای وجودت گشته ام 

حتی بدون عیسی ، تو قدیسه ای 

حتی بدون عیسی ، تو قدیسه ای .

سلام 

ای که مفهوم نگاهم را نفهمیدی ،

 اعتکاف کلامم را بشکن !!

مگذار در طلسم همیشگی این حرف بمانم 

بگذار تا برگ سرنوشت را پاره کنیم 

و برای این کفر نماز حاجت بخوانیم .

دنیا همیشگی نیست !!

بگذار تا خالق این تنهایی ، خودمان باشیم

راه بی پایان ... این هستی ازاغاز هم اشتباه بوده !!

راه بی پایان ... این هستی ازآغاز هم اشتباه بوده!!

  

موسوی – 7:51  29/05/1390

 
سه شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, :: 10:37 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

شب عصیان زده

 

غروب در امتدادنهایت بود ، ایستاده بر قامت خویش آغاز را شروع کردم . . تمام کوچه های شهر خالیست!نگاهم را به هر سو میکنم هیچکس نیست.برگهای خزان سنگ فرشها را پر کرده اند !تنها صدای مرا سکوت میشنود.زخمی عمیق بر پهلویم هست!کوچه معشوقه را گم کرد ه ام.درها راهمه بستند !و در انتهای آخرین آسفالت پایم میلغزد و استخوانهایم شکست !میان سنگ فرش خیابان می خوابم و از تمام تنم اشک میریزد !تنها کلاغ شهر به ملاقاتم آمد!و تمام اشکهایم را می خورد !!!

بوی خون می آید! ... و از همه جا پرنده های سیاه !باد گرمی می وزد و برگها بالا میروند،ماه آسمان کاملتر از هرشب است.سایه صلیب سیاه پیکرم را میگیرد .شب عصیان زد ه ای هست!!اینجا؛ گورستان آرزوهایم بود ! همه جا پوسیده و من دوباره از خواب افتادم ،بی تو اینجا آخر راهم هست ! من میجنگم و مرگ چاره می جوید ! مرگ ناله میکند و من می گریزم !راه تاریکیست ؛ دخمه ای برایم کندن ؛ذهن خاموشم  باز مرد!

ماه سریع رفت هیچ سایه ای نبود ،صدای عجیبی آمد و طلوع فردا مردم شهر بیدار شدندمرا جلوی خانه او دیدند، من مرده بودم.(بی تو ..

آدمها همه خنیدند !شب عصیان زده ای بود.


11:29  29/05/90  موسوی 

 
سه شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, :: 10:37 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

قوائد بازی

کسی اینجا نیست ، اما آرامشم را از چه گم کرد ه ام !خواب هم نیستم .بی خودی تمام صفحات را ورق میزنم.هیچ نشانی از او نیست .به گذشته ها مینگرم!نکند حرفی را نخوانده باشم!هنوز جای انگشتش را حس میکنم.دوباره  و دوباره را میگردم؛زودتر را ، ورق میزنم ودهانم را با انگشت پر میکنم ،جواب تماتم سوالاتم نیست  !!

باز میگردم از ابتدا  را ، اما همان کوچه بن بست همیشگی !!!! فنجان قهوه لازم است .

هیچ تلاشی بیهوده نیست! برای آغاز طلوع دوباره می خواهم.تمام راه ها را می بندم و به کوچه های بن بست خیره می شوم ! شهر را پر از حصار میکنم ،این بار تنها نیستم !!بی تجربه پرواز نمیکنم و لباسهایم پره از سنگ ! چشمانم را کور میکنم  ، تا همیشه  قایم باشک را بازی کنم !!!به دیوار هیچ کوچه ای نمی چسبم ؛ بت یکتا را میپرستم!و به خدایم پشت خواهم کرد.!هر شقایقی را می کشم و هر قاصدک را اعدام میکنم،تا پرستو او را نبیند.! و تا ابد اینجا خواهم ماند و به کلاغها آب میدهم. !! اما برای کویر، هیچ دعایی نمی کنم واجازه نخواهم داد هیچ جغدی دعای باران را  بخواند!! میخواهم اینجا بمیرم و آخرین وصیت را بکنم : آن روز همه آنجا بودند و منم جزو لیستشان، اماکسی با من بازی نمیکرد. آنها در باغ همسایه و من اینجا گریه میکردم !هیچکس نقاشیهایم را نخواست و به دستان کوچکم محبت نکرد. فقط برای خودم قصه می گفتم! آن روز تمام (من) را پاره کرده اند و هیچ وقت نفهمیدم قوائد بازی چه بوده است.

 

12:19  90/05/29  موسوی

 
سه شنبه 25 / 10 / 1390برچسب:, :: 10:37 بعد از ظهر :: نويسنده : ابراهیم

آری سکوت اینجا هم بد نیست !

و اگر کسی باشد ! ..
دلتنگیهایش هم قشنگ ! همه جا پاییز است و دل غم انگیزت رو به سوی آفتاب حقیقت ، خزان برگهای 
اسقامت درختان بلوغ را میبیند و تازه میفهمی که چه سنگین است ، این تنهایی ؟
رانش افکار مجال اندیشه برایت نمیگذارد. آن هم در جاده  باریکی که پره از برگ ریزه های هزاران فریاد 
درد بی صداست که ما آدمها بی میل پا بر احساسشان گماشته و راه میرویم !!
پاهایمان به سنگ و اره ها به دهان ، در انتظار غرش کدامین حرفمان هستیم، کسی نمیداند ؟
اما ...
اما کاش سرمای محیط مرا به سراشیبی ذهن نمیرسانید و مگسها عقلم نمی پراندند تا ، تا بگویم :
کاش بودی در کنارم تا تنها نبودم - تا بر سر نیمکت چولبی - لاله - میان شاخه های تنهایی عشق 
بازی میکردیم.
تا زاغ سیاه این حوالی به ما حسودی میکرد.
1386/08/18
تهران پارک لاله 4:40